پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

حرف آخر

پسرم. آخرین روز از  سال 90،هم اومد.ببخش که تویه این آخرین روزا کمتر به سراغ وبلاگت میومدم. این آخرین نوشته مامان،برایه تو،تویه سال نودهِ گل پسری،چون داریم میریم تهران پیش مادر جون و بابابزرگ. (البته پیش خاله فرشته و بنیامین و دانیال و میشل و میشکا و...و... خاله.....اون یکی اسمش چی بود؟...میشی؟پیشی؟موشی؟...نمیدونم ،یادم نمیاد،ماشاالله کم که نیستن.خدا نگه داره خاله جون) داشتم میگفتم جوجو،عزیز دل مامان،امیدوارم،پسمر خوبی باشی،مثل این آخریا که حرف مامانی رو خیلی گوش میکردی،بغیر از خونه عزیز،که هر چی میگفتم بیا لباس بپوش ،تو با داد و. بیداد و گریه فرار میکردی تا لباس نپوشی و نیای.و بعد از یه گشت کج جانانه و دو ماراتون ...
29 اسفند 1390

دَرهَم و بَرهَم

سلام گل ناز زندگی مامانی عزیزم،امروز چهلم خانم تاجفر بود.چه زود گذشت. چقدر زود چهل روز از مرگش گذشت.براش مراسم گرفتن و چون شما در خواب ناز بودید،نتونستم برم.خیلی سعی کردم که بیدارت نگه دارن،ولی نزدیک بود که قورتم بدی درسته،اینقدر که بداخلاق شده بودی.همیشه همین طور بود.زمانی که باید میخوابیدی،بیدار میموندی و زمانیکه باید بیدار میموندی،تقلا میکردی که بخوابی. بابایی تنها رفت ولی دیرتر اومد و منو شما رو هم برد خونه عمو اینا.عزیز دل مامان،آدما چه زود فراموش میشن... .... هوا دوباره سرد شده و هی داره سرد و سردتر میشه.چند روز که بارون میومد و امروز هوا واقعا سرد شده بود و سوز داشت.و الان که از پنجره بیرون رو نگاه کردم ،دیدم آ...
27 اسفند 1390

خونه تکونی

سلام پسمر ناز مامان وای گل پسرم،بالاخره امروز بعد از سه روز کار خونه تکونی ما تموم شد.میگم این چه بند و بساطیه آخه.ما که مُردیم از بس کار کردیم.یکی اومده بود که کمکم کنه،ولی آخرش نفهمیدم که اون کار کرد یا ما و اینگونه شد که دمار از روزگار ما در آمد...... و این  روزا پسر ناز من مرد شده.بزرگ شده.واسه خودش آواز میخونه و به مامانش کمک میکنه که قابلمه ها و آبکشهایی رو که خودش ریخته وسط آشپزخونه ،جمع کنه و دوباره بذارن با هم تویه کابینت. پسر من سرشو میخوارونه و جوجه زردش رو با حولشو ازپشت در میگیره و میره جلویه در حموم میمونه و میگه: مااااااااااااامااااااااااان....بیااااااااااااا پسر من خودش قاشقش رو از کشو میگیره و میاد پ...
23 اسفند 1390

وروجک

پسرم انگار نه انگار که همش 10  روز دیگه بهاره.هوا دوباره به طرز وحشتناکی سرد شده و دوباره بارون و بارون آخه من عاشقتم که رفتی اون بالا و همونجا گیر کردی جیگر مامان. اولش گفتم که پارسا جون،بیارمت پایین مامانی پارسا:نهههههههههههههه و بعد از یک ربع  که تویه حال و هوایه خودت بودی و چشمت یکهو به من افتاد،در حالیکه دست کوچولوتو بالا و پایین میبردی با صدایه بلند فریاد زدی ماااااااااامااااااااان....بیییییییییییییااااااااااا   ...
20 اسفند 1390

رانندگی گل پسر

قند عسل مامان.گل پسر عزیز من آخه مامانی ،تو چقدر دلت کوچیک و بی ریاست.کاش دنیایه ما آدم بزرگا هم ،مثل دنیایه شما بچه ها،پاک . بی آلایش  و ساده بود. عزیزم ،جوجو کوچولویه مامان،کاش،حتی زمانی که بزرگ هم شدی،همین طور ،دنیات پاک و قشنگ باشه. عاشق این کارایه عجیب و غریبتم کوچولو   ........ و اما پسر من یکمی دیر به حرف اومده مثلا به مینی بوس میگی: می نیس و به بشین میگی: مِشین و کلمه بود رو زیاد بکار میبری،مثل، نی نی...بود بابا...بود و خیلی بود هایه دیگه. تو عسل مامانیا تو یدونه ایی...دُردونه ایی... ...
17 اسفند 1390

اینم یه جورشه دیگه

جوجو کوچولویه مامان امروز تویه آشپزخونه مشغول کارام بودم که شما اومدی پیشم و فریاد زدی: مااااااااااامااااااااان.....میووووووووووووو   فهمیدم منظورت ،کارتون تام و جری هست،آخه از بعد از خونه خاله فرزانه که شایان داشت این کارتون رو نگاه میکرد ،عاشقش شدی،اونم چه کارتونییییییییی برات گذاشتم و دوباره برگشتم تویه آشپزخونه تا به کارام برسم ،هر از گاهی ،یه نیگاهی بهت مینداختم و میدیدم که مبهوتی و داری نگاه میکنی و گاهی بلند میشدی و می اومدی تو آشپزخونه و میگفتی :مییییو...دَ میوووو....بد و آخرین بار که نگات کردم خب ،اینم یه طورشه دیگه نفس من. تو همه دنیایه منی پارسا ...
13 اسفند 1390

از پارسا بعیده

تمام زندگی من امروز که دوستایه مامان و بابا اومدن ،شما در کمال بهت و حیرت ،یه پسر ساکت و آروم بودی،و اونا گفتن :پارسا که میگفتین از دیوار راست بالا میره ،همین پسر آروم و ساکته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا من موندم که چرا زمانی که باید از سر و کول آدما بالا بری و بریز و بپاش بکنی،شما ساکتید!!!!!!!!!! فکر کنم میخواستی حال ما رو بگیریا کلک ...
12 اسفند 1390

پارسا و عکس خند شهرزاد

عزیز دلم،نفس مامان،کوچولویه بامزه امروز که مجله شهرزاد رو گرفتم،مثل دو ماه پیش،قبل از هر چیزی ،رفتم به سراغ صفحه عکس خند شهرزاد و  عکسا رو نگاه کردم و بین همه فرشته کوچولوها ،عکس پسر خوشگلمو دیدم که داره به روم میخنده و با هیجان گفتم:ایناهش....... بالاخره بعد از دو ماه ،عکست رو چاپ کردن جیگر مامان و ما کلی عین بچه ها ذوق کردیم.تو هم دوق میکردی و مجله رو به همه نشون میدادی و میگفتی:من من وقتی با مامی داشتی صحبت میکردم،رفتی و مجله رو آوردی و هی میگفتی:مامی....این....من و مجله رو نشون میدادی،انگار که مامی میدیدش.قربون اون دل کوچولوت بشم مادر. تلفنی که با مامی صحبت میکردم،گفت:این همه عکس قشنگ آخه چرا این عکس رو ...
11 اسفند 1390